شناسهٔ خبر: 51021 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فاطمه صادقی؛ آن‌چه بود، آن‌چه نبود/ نیکو سرخوش

دیگر نمی‌توانیم بگوییم فاطمه صادقی کیست یا چیست اما می‌توان زمزمه‌ای را شنید گویی کسی سخن می‌گوید و دستی نامرئی زیر تصویر او می‌نویسد: «این فاطمه صادقی نیست»

نیکو سرخوش:

گزاره‌ها از کلمه‌ها، جمله‌ها و قضایا متمایزند، آن‌ها به‌هیچ‌رو با کلمه‌ها، جمله‌ها و قضایا یکی نیستند: دیالکتیکِ جمله‌ها همواره تابع تناقض‌ است، ولی گزاره تابع اصل «کمیابی»‌ است. گزاره انتشار تکینگی‌ها و نقاط تکین در فضایی متناظر است. گزاره انباشت می‌شود، گزاره تکرار می‌شود هر چند آن‌چه را  تکرار می‌کند «چیز دیگری» است. گزاره ثبت شده است اما رؤیت‌پذیر نیست، گزاره بی‌واسطه قابل دریافت نیست و همواره جمله‌ها و قضایا آن را می‌پوشانند. آن‌چه دیده می‌شود هرگز در آن‌چه گفته می‌شود قرار نمی‌گیرد (نظام نور از نظام زبان تفکیک‌پذیر است). باید پاسنگ گزاره را صیقل داد و کشف کرد، حتا ساخت و ابداع کرد. جملات به سوژه‌ی بیان ارجاع می‌دهند به «من» به منزله‌ی آغازگر جمله. حال آن‌که گزاره به یک ناشخص به «کسی سخن می‌گوید» ارجاع می‌دهد. پس باید کلمه‌ها، جمله‌ها یا قضایا را شکافت و بازکرد تا گزاره‌ها را از آن‌ها استخراج کرد، آن‌هم با ترسیم منحنی «تراگذرندگی» از خلال نقاط تکین. فقط کافی است بلد باشیم استخراج کنیم، بخوانیم هرقدر هم که دشوار باشد. رازی وجود ندارد مگر برای آن‌که برملا شود، برای آن‌که خودش را برملا کند. [i]

     آن‌چه آمد بازصورت‌بندی یا کولاژی است از روایت دلوز از گزاره و تفاوت آن با کلمه، جمله و قضیه. بیایم با کمی بازیگوشی گفت‌وگوی جنجالی فاطمه صادقی و شکستن سکوت دست‌کم دو دهه‌ای او در مورد پدرش[ii] را بدل کنیم به کارگاهی برای فهم روایت فوکوـ‌دلوز از گزاره. پس طبق آن‌چه گفتیم دو راه پیش رو داریم یا سروکله‌زدن با کلمات، جملات و قضایا یا استخراج آن «چیز دیگر»، به‌عبارتی استخراج و کشف گزاره از زیر تلنبار کلمات، جملات و قضایا. با کلمات و جملات شروع کنیم و خودمان را بسپاریم به دست این میل کلاسیک یا عادت اندیشه یا وسوسه‌ی کمی بدذاتِ یافتن «تناقض» درجملات تا ببینیم به کجا رهنمون می‌شویم.

     کسی نیست که در حوزه‌ی سیاست، علوم اجتماعی و مطالعات زنان دستی به قلم داشته باشد یا فعال باشد و نام فاطمه صادقی را نشنیده باشد. فاطمه صادقی را همان‌طور که مصاحبه‌کننده بدان اذعان می‌کند درمقام زنی «رادیکال و تاحدی هم ستیزه‌جو می‌شناسند». «سخنرانی با لحن حماسی و چاشنی خشم»، کسی که گویی در رفتارش «خشم نهفته است». او فارغ‌التحصیل علوم سیاسی است، زنی که خود را «یک منتقد» می‌داند. اولین مطلبی که از او خواندم و به سال‌های بسیار قبل یعنی حدود یک دهه‌ی پیش بازمی‌گردد مقاله‌ای است نسبتاً طولانی در نقد نظام پیشین: نظام محمدرضا شاه پهلوی.  در آن مقاله او با رویکردی گی‌ ‌دو بوری به نقد کوبنده‌ی نظام پادشاهی می‌نشیند؛ جزئیات را به‌خاطر ندارم اما ترجیع‌بند مقاله عبارت بود از شاه و فرح در نقش «وُدت»‌ها یا همان ستاره‌ـ‌کالاهای عرصه‌ی نمایش و کل داستان حول این کلیدواژه می‌گشت. بعدها نیز مقاله‌ای نوشت در مورد کشف حجاب رضاشاهی و نیز مسئله‌ی حجاب «اجباری» پس از انقلاب اسلامی. البته فاطمه صادقی زمان رضاشاه را ندیده است و به‌هنگام وقوع انقلاب نیز دختربچه‌ای هشت یا نه ساله بیش نبوده ‌است و بی‌شک آن ایام را «از نزدیک تجربه» نکرده است اما این اهمیتی ندارد زیرا درمقام  یک منتقد و فعال سیاسی‌ـ‌اجتماعی این وظیفه بر گُرده‌اش است تا گذشته را رصد کند، کالبدشکافی و داوری و نقد کند و نهایتاً سیّئات رژیم سابق را برملا کند. هرچه می‌گذرد فاطمه صادقی لبه‌ی تیز انتقادش را به‌سمت حکومت و به‌ویژه به‌سمت اصلاح‌طلبان نیز نشانه می‌گیرد. ازاین‌رو اصلاح‌طلبان و اصلاح‌ طلبی به‌مثابه‌ی یک کل همگن از حملات سهمگین او در امان نماندند. درحقیقت او اصرار داشت نقش دادستانی را ایفا کند که به‌هیچ‌رو کوتاه نمی‌آید و سازش نمی‌پذیرد. در یکی از آخرین سخنرانی‌هایش و در دفاع از حقوق زنان، او دوران رفسنجانی، خاتمی و روحانی را یک‌کاسه می‌کند و نتیجه می‌گیرد که در تمامی این سه دوره سقفی که بر سر زنان قرار گرفته نه «سقفی شیشه‌ای» بلکه «یک دژ آهنین» است که به‌هیچ‌رو نمی‌توان تَرکی در آن ایجاد کرد و غیره. او این نقش دادستانی یا تفتیشی را جلوتر می‌برد و در میزگردی در روزنامه‌ی اعتماد[iii] به سعید لیلاز هجمه می‌برد که آیا «بچه‌های شما ایران هستند؟» لیلاز پاسخ می‌دهد «بله خانم»؛ اما این پاسخ به‌هیچ‌وجه او را قانع نمی‌کند و با سماجت می‌پرسد «بچه‌های دوستان‌تان چطور؟» و لیلاز پاسخ می‌دهد «من اطلاعی ندارم. [...] شما از من پرسیدید بچه‌های شما ایران هستند گفتم من هرگز به خارج‌رفتن فکر نکردم»؛ اما صادقی کوتاه نمی‌آید و بازجویی ادامه می‌یابد: «شما فکر نکرده‌اید، بچه‌های شما هم فکر نکرده‌اند؟»؛ لیلاز: «فرزندانم هم همینطور، آن‌ها هم فکر نکرده‌اند». درواقع فاطمه صادقی در اغلب این مقالات، گفت‌وگوها، مناظره‌ها و سخنرانی‌ها می‌کوشد همچون یک شکارچی ماهر از دل جملاتِ رقیب طعمه‌ی خود را بیابد، طعمه‌ی «تناقض»، طعمه‌ی بی‌مسئولیتی، طعمه‌ی ریاکاری، طعمه‌ی ناآگاهی، منفعت‌طلبی، دزدی، پدرسالاری و غیره. و هدف نقد او چیزی نیست جز چیره‌شدن بر این تناقض و افشای «هویت» مکارانه‌ی «دیگران» و نهایتاً ارائه‌ی تصویری بدیل از نقش و هویت بی‌نقص و بدون ترک و شکاف یک فعال راستین سیاسی، اجتماعی و حقوق زنان، فعالی که ریگی به کفش نداشته باشد.

     اما گفت‌وگوی اخیر او در  اندیشه‌ پویا اهمیتی ویژه و تکین می‌یابد، اهمیتی که در دو سطح کاملاً متفاوت می‌توان بدان پرداخت : تحلیل متعارف کلمات یا جملات (به‌سبک فوق)  یا استخراج گزاره‌ها.      دروهله‌ی اول به‌سبک تجربی و به روش خودِ او وارد دعوای کلمه‌ها وجملات می‌شویم که درصورت ورود به چنین دعوایی ضرورتاً تحلیل ما  به چنین مؤلفه‌هایی اشاره می‌کند (تحلیلی که در شبکه‌های اجتماعی بسیار به آن برمی‌خوریم و البته با چاشنی طنز): فاطمه صادقی در این گفت‌وگو صادق نیست، فاطمه صادقی به تناقض‌گویی می‌افتد، فاطمه صادقی پنهان‌کاری می‌کند و کشف این تناقض‌گویی‌ها را بسته‌به گنجایش «حافظه»‌ی‌مان می‌توانیم در لایه‌های چندی جست‌وجو کنیم . لایه‌ی اول: او نمی‌خواهد «متولی امامزاده» باشد اما در تمام طول گفت‌وگو به بهترین وجه این نقش را ایفا می‌کند: او پدری است که «دستور قتل هویدا را داده، [...] ولی دزدی نکرده». او مردی بوده که می‌توانیم «ساده‌زیستی»‌اش را در منش انقلابی او جست‌وجو کنیم، او پدری بوده که «کفش‌های اضافی خانواده را به نیازمندان» می‌داده‌ و پدری که هرگز دخترش را «کتک» نزده ‌است. «تصویر بیرونی از پدر تصویری خشن است اما او به‌عنوان دختر هرگز چنین تصویری ندارد». و نهایتاً «فضای ایدئولوژیک قاطعیت انقلابی می‌طلبد» که ظاهراً پدر از آن برخوردار بوده‌ است. پس فاطمه صادقی باوجود ادعای اولیه و به‌شیوه‌ای پارادوکسیکال تمام تلاش خود را می‌کند از پسِ نقش وکالت پدر برآید. شاید این‌ را که صادقی می‌گوید من نمی‌خواهم «متولی امامزاده» یا وکیل پدرم باشم باید به‌گونه‌ای فرویدی وارونه تفسیر کرد: او نمی‌خواهد «دادستان پدر باشد».

     لایه‌ی دوم: او می‌گوید به‌هنگام انقلاب «بچه» بوده است و ازهمین‌رو مدعی است که از گذشته و کارهای پدر بی‌خبر بوده. در ثانی چرا «بچه‌های آدم‌های سیاسی باید بدانند که آن آدم کارهایی کرده که اصلاً آنها در جریانش نبوده‌اند».  اما تناقض قضیه در این است که فاطمه صادقی می‌تواند نظام ستمشاهی را تحلیل ‌کند هرچند در آن زمان خردسال‌تر بوده ‌است. و البته می‌توان حدس زد که اگر مشابه این پاسخ‌ها و چنین خاطره‌گویی‌هایی را «دیگر» فرزندان در مورد پدرشان بگویند فاطمه صادقی به چه کوه آتشفانی بدل خواهد شد.

     لایه‌ی سوم:  او خود را «منتقد» می‌نامد گرچه چند پاراگراف بعدتر می‌گوید «من اصالتی به این‌که باید همیشه منتقد باشم نمی‌دهم». از طرفی درمقام یک منتقد و یک فعال سیاسی و اجتماعی می‌گوید: «من خیلی علاقه نداشتم درباره‌ی وقایع کردستان بخوانم با این‌که می‌دانم آن مقطع خیلی هم مهم است» و تناقض‌های بی‌شمار دیگری از این دست.  اینک می‌خواهیم ببینیم این نقش «ژاندارمی» و جداکرن سره از ناسره برای فاطمه صادقی و برای «ما» چه کارکردی دارد و به کجا هدایت‌مان می‌کند: تناقض‌یابی در جملات به دو شیوه قابل تحلیل است: نخست از زوایه‌ی روش و دیگری نتیجه. از زوایه‌ی روش (همان‌طور که دیدید) تحلیلی بسیار ابتدایی و بی‌دردسر است چراکه پیچیدگی‌ها را کنار می‌گذاریم و با ساختن کاسه‌ای از هویت، «آتو»هایی را برحسب مفاهیمی چون دزدی، مردسالاری، منفعت‌طلبی، عدم‌صداقت، پنهان‌کاری و ... جمع می‌کنیم و داخل این کاسه می‌ریزیم و به‌طبع شکستن این کاسه ازلحاظ کنش سیاسی بسیار ساده، بدیهی و ضروری خواهد بود و حتا کنشی «رادیکال». اما ازلحاظ نتیجه کارکردی دوگانه‌ دارد. ازیک‌سو با ساخت هویتی یکپارچه از دشمنِ فرضی و خباثت‌های او و ازسوی‌دیگر با ساخت هویتی قدسی و بت‌شکنانه از خود که بنابر تعریف رطب خورده‌ای نیست که منع رطب می‌کند، این پیام روشن را به مخاطب ارسال می‌کنیم که گرچه فساد و رانت‌خواری جامعه را آلوده کرده ‌است اما می‌توان به دنبال منجیانی طیب و طاهر بود که دست و دامنی مطهر دارند. بی‌شک مسیانیسم یکی از ده‌ها عارضه‌ی جانبی چنین تحلیلی خواهد بود. درحقیقت فاطمه صادقی همچون خیلی از ما در تمامی این دوران تلاش کرده‌ است که میان شکل یا فیگور و عناوینی چون «فعال سیاسی»، «فعال حقوق زنان»، «فعال اجتماعی»، «روشنفکر»، «فیلسوف»، «مترجم» و... یک همگونی (resemblance)  سفت‌وسخت برقرار کند و این عناوین را روی آن فیگور بخیه بزند و «این‌همان» کند و هویتی بدون هیچ درز و شکاف فراهم آورد.

     اما گفت‌وگوی فاطمه صادقی در مورد پدرش از ویژگی تکین و «کمیابی» برخوردار است و نقطه‌ی عطفی است در گفتار صادقی که به ما این امکان را می‌دهد تا از خلال کثرت کلمات و جملات، پاسنگ گزاره را استخراج کنیم، به‌روشی توپولوژیک منحنی گزاره را از میان نقاط تکین تراگذر دهیم و چیز جدیدی را کشف کنیم که «ثبت شده اما رؤیت نشده ‌است». ازاین‌رو باید ساب‌زدن را از همان عنوان گفت‌وگو یا جمله‌ی «پدرم خلخالی آنچه بود، آنچه نبود» شروع کنیم به امید آشکارشدن آن چیز دیگر. فاطمه صادقی در تمام طول این گفت‌وگو اطلاعات مهم و رازهای مگویی را در مورد پدر با ما در میان نمی‌گذارد جز چند خاطره از فضای خصوصی خانه و نهایتاً موضع لاادری از فضای عمومی و بیرون منزل پدر. اما درمقابل بیش‌تر از خود می‌گوید. در این گفت‌وگو و در فرایند کشف گزاره درمی‌یابیم که فاطمه صادقی اتفاقاً و برخلاف نظر شایع بسیار صادق است، او پنهان‌کاری نمی‌کند و تناقضی در گفتارش نیست بلکه فقط تلاش می‌کند کار «دیگری» انجام دهد: فروپاشی امپراطوری هویت خود.  او پُتکی سنگین برداشته  و به جان هویت به‌ظاهر منسجم خود افتاده ‌است و آن را به تکه‌های خرُدی ریزریز کرده ‌است، تکه‌هایی که دیگر نمی‌توان آن‌ها را به هم چسباند و هویتی بی‌نقص و تروتمیز ارائه داد. او صرفاً می‌خواهد هر آن‌چه را در این دو دهه رشته کرده پنبه کند. او به دفعات می‌گوید «من بچه بودم»، «بچه‌های آدم‌های سیاسی...»، «من خیلی علاقه نداشتم درمورد وقایع کردستان بخوانم»، «از نزدیک تجربه» نکرده‌ام، «اصلاً صلاحیت ابراز نظر درباره‌ی آن قضایا را ندارم»، اصلاً قرار نیست «همیشه منتقد باشم»،  «من به‌عنوان یک آدم عادی»، «من به‌عنوان دختر اصلاً چنین تصویری را در خانه از پدرم ندارم.»، «من آدم سیاسی نیستم». بی‌شک کسی نمی‌تواند در این جملات صدایی حاکی از عدم‌صداقت، پنهان‌کاری یا ریاکاری بشنود. اما صدای ترک هویت را به‌سهولت می‌توان شنید: یک فعال سیاسی بنابر تعریف قرار نیست که نداند و نسبت به گذشته‌ی نه‌چندان دور در کشورش بی‌علاقه باشد، یک فعال اجتماعی یک آدم «عادی» نیست بلکه قرار است جست‌وجو کند و رد مسائل مهم ملی و اجتماعی را تا به انتها دنبال کند تا مجبور نشود سکوت اختیار کند، یک فعال حقوق زنان قرار نیست صرفاً از حوزه‌ی خانه و فضای «خصوصی» چند خاطره‌ی خوش از ساده‌زیستی، احترام پدر به بازرگان، علاقه‌مندی به خاتمی و ماجرای کفش‌ها را بیان کند و در مورد ساحت «عمومی» موضع لاادری بگیرد، یک فمینیست غیر«پدرسالار» بنا نیست به‌رغم میل باطنی‌اش و صرفاً «برای برآوردن خواهش پدر» به خاتمی رای دهد.  پس هویت سابق، پاره پاره شده ‌است. ودر این میان «او» پیوسته به ما خاطرنشان می‌کند که من «آن» نیستم.  و این اتفاقی است بی‌سابقه و کمیاب در گفتار صادقی. عنوان گفت‌وگو پس از ساب‌خوردن تغییر می‌کند:  «فاطمه خلخالی آن چه بود، آن چه نبود». در این نمودار، منحنی جدیدی با وصل‌کردن این نقاط تکین ترسیم می‌شود و قاعده‌مندی «دیگری» از دل این جملات استخراج می‌شود. گویی «کسی سخن می‌گوید» اما نه صدای آشنا و رادیکال  فاطمه صادقی بلکه صدایی ناشناخته‌، صدای «لرزان و شکننده‌»‌ی کسی که لحظه‌ای می‌خواهد حکایت دختربچه‌ای را نقل کند که نمی‌داند در آن زمان چه گذشته و علاقه‌ای هم ندارد و لحظه‌ای دیگر حکایت دانشجوی جوان و رادیکال، لحظه‌ای داستان فردی «عادی» و بی‌تفاوت به مسائل سیاسی و اجتماعی(حکایت یک آدم «غیرسیاسی») و در لحظه‌ای دیگر روایت یک «منتقد» و.... او خود را بدل می‌کند به نقاطی تکین  که فقط برای لحظه‌ای جایگاه‌هایی را اشغال کرده ‌است.

اما با فاصله‌ی زمان کوتاهی فاطمه صادقی گفتگویی دیگر با محمد مالجو انجام می‌دهد که از دید برخی تلاشی است برای «ماله‌کشیدن» بر گفتگوی پیشین ( گفتگو در «گویا نیوز»). اما به‌هیچ‌رو چنین نیست. این گفتگو کاملاً در همان مسیری حرکت می‌کند که گفتگوی پیشین حرکت کرد. از این‌رو صادقی در گفتگوی آخر می‌گوید : «آن چه از زبان من در گیومه نوشته شده حقیقت دارد، یعنی همانی است که من گفته‌ام». فارغ از تمامی حاشیه‌های گفتگوی جدید او می‌کوشد تا مُهر تایید بزند بر «حقیقتی» که پیش‌تر گفته‌بود، ازاین‌رو اذعان دارد به این‌که متن نهایی به رؤیت او رسیده بوده‌است هرچند «زیر فشار شرایط اضطراری» به «همین متن بسنده کردم». و البته خواننده هرگز متوجه وخامت شرایط اضطراری نمی‌شود، او نیز تلاشی برای این کار نمی‌کند، و به این ترتیب بقیه‌ی حاشیه‌ها همچون تعداد مصاحبه‌کننده‌ها و قرارهای قبلی و بعدی و غیره در مقابل آن رنگ می‌بازد. اما در این گفتگوی اخیر نکته‌ی تامل‌برانگیز دیگری به چشم می‌خورد که بسیار برای کارگاه ما مفید است. او می‌گوید: از «دیدن عکس روی جلد خیلی تعجب کردم، چون مال این گفتگو نیست و مربوط است به [...] چند سال قبل». در این هیاهو و جنجال مربوط به محتوای گفتگو و مسائل مترتب آن، به‌نظرمی‌رسد دلخوری و شگفتی بیش‌ از اندازه‌ی او نسبت به عکس قدیمی جایی نداشته باشد. اما به‌واقع جایی دارد. چراکه او از خلال کثرت کلمات و جملات در پی تکرار چنین عبارتی است: من را با آن آدم قبلی «این‌همان» نکنید. البته نباید دچار این سوء تفاهم شویم که گویی سوژه‌ای «آگاه» کل این ماجرا را مهندسی کرده‌است، بی‌شک فرایند دیگری فارغ از دوگانه‌ی آگاهی/ناآگاهی در درون سوژه عمل می‌کند: سوژه به‌منزله‌ی «تا»ی خارج. پس در زیر این عکس قدیمی بناست عبارت دیگری درج شود. منحنی این نمودار تکمیل و ترسیم شده ‌است و هویت سنگی فاطمه صادقی در آنی به «چهره‌ای ماسه‌ای میان جزر و مد دریا» بدل می‌شود. پس از فروخوابیدن گردوغبار حاصل از جنگ کلمه‌ها، جمله‌ها و قضایا، گزاره‌ای ساده از دل مه و هیاهو رؤیت‌پذیر می‌شود و آن راز ساده برملا می‌شود. همان‌طور که «دست نامرئی» در نقاشی رنه مگریت با نوشتن «این یک چپق نیست» در زیر تصویر چپق،[iv] کل نظام این‌همانی را آشفته و مشوش ساخت، در این‌جا نیز هویت و همگونی ناچار می‌شود در برابر تفاوت و ناهمگونی سر تعظیم فرود آورد، دیگر تلاشی در کار نیست برای کوک‌زدن این عنوان اجتماعی و آن کالبد زیستی، دیگر آن‌چه می‌بینیم با آن‌چه می‌گوییم یکی نیست. نام‌ها، لقب‌ها و پایگان‌بندی‌های اجتماعی همگی برفراز گفت‌وگو معلق می‌شوند، دیگر نمی‌توانیم بگوییم فاطمه صادقی کیست یا چیست اما می‌توان زمزه‌ای را شنید گویی کسی سخن می‌گوید و دستی نامرئی زیر تصویر او می‌نویسد: «این فاطمه صادقی نیست».  

 

[i] . ژیل دلوز، فوکو،  ترجمه‌ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، چاپ اول ۱۳۸۶.

[ii] . گفت‌وگو با فاطمه صادقی، «پدرم خلخالی آنچه بود آنچه نبود»، اندیشه پویا، شماره‌ی ۴‌۴.

[iii]. روزنامه‌ی اعتماد مورخ ۲۲ خرداد ۹۶، میزگردی با محوریت تحلیل انتخابات  با شرکت فاطمه صادقی، سعید لیلاز و عباس سلیمی نمین.

[iv] . میشل فوکو،  این یک چپق نیست، ترجمه‌ی مانی حقیقی، نشر مرکز، چاپ دوم ۱۳۷۷.

نظر شما